ترمهترمه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

روزهای قشنگ ترمه

جمعه 10 آبان

ا امروز دهمین روز پا گذاشتن تو تو این دنیا است.دهمین روز تولدت مبارک..به قول قدیمیا حموم دهت!!مامان قبل تو رفت حموم و حموم گرم کرد واسه تو.شما هم کوچولویه من توسط دو تا عمه ات رفتی حموم.آبی که بهش دعا خونده بودن ریختن رو سرت. ..که مثلا دیگه نترسی و خدا نگه دارت باشه...روز بدی نبود..ولی از جشن و شلوغی و مهمون بازی خبری نبود..بعضیا جشن میگیرن و کلی شادی میکنن.برای ما که خیلی معمولی گذشت....ولی من عاشقتم هیچکسی به اندازه مامانت دوست نداره دخملم...عاشششششششقتم...محسن دوست بابا و زهره خونه ما بودن..آراد با شما نه ماه تفاوت سنی داره ...فسقلیاااا ...
16 بهمن 1392

شنبه 2آذر

امروز یه کم بینیت کیپ شده بود عزیزم احساس میکنم دمای بدنت هم کمی بالا بود...یه کوچولو بی تاب بودی ولی کم کم آروم شدی...من و بابا محسنت خیلی نگرانتیم و بی تجربگیمون خیلی اذیتمون میکنه مدام سر هر مسئله ای تو اینترنت دنبال اطلاعات میگردیم که سعی کنیم بهترین مراقبت ازت داشته باشیم.منم از خستگی هلاکم.شبا خیلی کم میخوابی.بدنم داره دیگه کم میاره.یه کوچولو منم سرما خورده ام.امیدوارم تو خوب بشی و از من نگیری...مامان و بابات عاشقتن ...
16 بهمن 1392

پنج شنبه 30آبان

دختر من یک ماهگیت مبارک...بزرگ شدی مامان جانم...امروز رفتیم قد و وزنت...هزار ماشالله 4/950 شده وزنت.قدت 55 سانت قربونت بشم..دور سرت هم 37/5 ...خدا رو شکر صد هزار مرتبه ...دخترم زیر سایه امیرالمومنین همیشه سلامت باشی انشالله...امروز واسه اولین بار من تنهات گذاشتم پیش بابات و رفتم آرایشگاه بعد یک ماه!!!خیلی نگرانت بودم ولی خانمی کردی و من نزدیکای خونه بودم تازه بیدار شدی و بابات آرومت کرده بود ولی من به قدری با استرس رانندگی کردم هوا بارونی بود خیلی خطرناک بود!!!انقدر عاششششقتم که نمیدونی بووووووس ...
16 بهمن 1392

جمعه سوم آبان 92

اوضاع بد نبود.محسن اصرار داشت بریم خونه مامانش.شب دایی هام اومدن دیدن دخترم.کلا تو فامیل ما بعد از مدت ها بچه کوچولو اومده همه خیلی ذوق دارن.بر عکس خانواده محسن!!!!خیلی عذر میخام که انقدر تلخ مینویسم.هیچ کس جز خدا نمیدونه بر من چه گذشته!!!!خلاصه با اصرار محسن رفتیم خونه مامانش.خیلی بهم رسیدن.پذیراایی کردن.محسن بد اخلاق بود.خسته بود.من احتیاج به محبت و نوارش اون داشتم.اما نفهمید و شنبه اون اتفاق افتاد.همه چیر بهم ریخت.نمیخام بیشتر از این توضیح بدم......   +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:42  ...
16 بهمن 1392

پنج شنبه دوم آبان 92 ...عید غدیر

پنج شنبه دوم آبان مصادف با عید غدیر همه چیز آروم بود.درد داشتم شیر دادن با سختی و اشک همراه یود.اما باز خوب بود.روحیه ام خوب بود.محسن .....کمک میکرد!!! +  نوشته شده در  جمعه هفدهم آبان 1392ساعت 18:36 ...
16 بهمن 1392

اول آبان 92...دومین روز زندگیت

چهارشنبه اول آبان 1392.صبح زود دکترم اومد و ترخیص منو امضا کرد.منتظر دکتر ترمه شدیم.دکتر علی کاظمیان.تعریفشو شنیده بودم.قرار بود 9صبح بیاد.یک بعد از ظهر اومد.مامان محسن یزد بود.صبح رسیده بود تهران.و ساعت 9با محسن و مامانم اومدن بیمارستان.خوب بود همه چی.من چند بار پاشده بودم و راه رفته بودم.کلا راضی بودم از عملم.اذیت نشدم. سر ترخیص که طول کشید محسن گفته بود قصاب و گوسفند ساعت یک دم در خونه باشه.کارامون تو هم شد...محسن مثل همیشه قاطی کرده بود.....:'(داشت جلویه همه دعوامون میشد...باز من هیچی نگفتمو سکوت کردم...خلاصه برگه ترخیص آوردن.تازه واسه من نهار آوردن.دو روز بود هیچی نخورده بودم یه ماهیچه بزرگ با کلی قارچ.دیدنش به هوس مینداخت.انقدر عصب...
16 بهمن 1392

هشت بهمن 92

98 روزه شدی دخترم.......خیلی شیطونی....دیگه با دستت میگیری اسباب بازیاتو.....میخندی بلند....قهقه میزنی....کلی صدا در میاری.....عزیزمی....
16 بهمن 1392

هفته دوم تولدت

از شنبه 11 آبان تا جمعه17آبان همه چی آروم بود یه کم از فامیلا که مونده بودن اومدن دیدنت.دوستام اومدن...یه بار تو این هفته حموم رفتی...خلاصه ما منتظر بزرگ شدنت هستیم .روز ها رو به قدری سرگرمیم که خیلی زود همه چی میگذره.حتی وقت مرور خاطرات اون روز نداریم روزها میگذرن و تو داری رشد میکنی بزرگ میشی و ما حتما دلمون واسه این روزا تنگ میشه هر چند روزای سختی بود ولی وقتی بهش  نگاه میکنم وجود تو بهترین و قشنگ ترین اتفاقه به قدر ی شیرینه که به همش می ارزه
16 بهمن 1392